مهر تو عکسی بر ما نیفکند / آئینه‌رویا! آه از دلت، آه...



داشتم کشمش‎هایی را که مادر میم برایمان فرستاده بود پاک می‌کردم و به این فکر می‌کردم که برای تهیه کدام غذاها به کشمش نیاز داریم که یادم به قیمه‌نثار افتاد. بعد ذهنم سریع از پله قیمه‌نثار استفاده کرد و پرید توی خانه خواهرک. چون اصولا قیمه‌نثار غذایی‌ست که فقط وقت سفر به قزوین می‌خوردیم و اولین‌بار خواهرک بود که بومی‌سازی‌اش کرده بود و همه‌مان را برای شام و به صرف قیمه‌نثار دعوت کرده بود خانه‌اش. خوب یادم هست که آن شب، کمی قبل از صرف شام، با مامان و خواهرها کنار کانتر آشپزخانه ایستاده بودیم و خواهرک یکی‌یکی ظرف‌های کوچک حاوی زرشک و کشمش و خلال پسته و خلال بادام را روی کانتر می‌گذاشت، تا بعد از این‌که مامان برنج را توی دیس کشید، باحوصله روی برنج را تزئین کند. حالا ولی خواهرک آن سر دنیا بود و من تنها توی نشیمن کوچک خانه‌مان نشسته بودم به پاک کردن کشمش‌ها و از یاد آوردن این تصویر دلم فشرده شده بود. چند قطره اشک بی‌اختیار چکید و به این فکر کردم که مسأله این نیست که دلم برای دیدن خواهرک تنگ شده، که از برکت پیشرفت تکنولوژی، حالا حتی بیشتر از قبل می‌بینمش، گیرم از پشت نمایشگر چند اینچی موبایل، و بیشتر از قبل جزئیات زندگی‌مان را برای هم تعریف می‌کنیم: ناهار چه خورده‌ایم؟ از کجا خرید کرده‌ایم؟ آخر هفته کجا بوده‌ایم و الخ. مسأله حتی این‎ هم نیست که دلم برای قیمه‌نثار دست‌پخت خواهرک تنگ شده باشد، که دروغ چرا؟ خوشمزه بود اما قیمه‌نثار بهتر و خوشمزه‌تری هم در قزوین خورده بودم و هر وقت دوباره هوس کنم، می‌توانم با حداکثر دو ساعت رانندگی به رستوران محبوبم در قزوین برسم و بهترین قیمه‌نثار عالم را بخورم. در حقیقت مسأله این است که من دیگر نمی‌توانم بروم خانه‌ خواهرک، همان‌جور که با مامان و خواهره کنار کانتر ایستاده‌ایم، تماشایش کنم که چطور دیس برنج را با کشمش و زرشک و خلال پسته و بادام تفت داده شده تزئین می‌کند، بعد حواسم برود پی قشنگی ظرف‌هایش که در نهایت سلیقه انتخابشان کرده و بعد، کمی سر بچرخانم و عکس‌های دونفره‌شان را که با گیره‌های رنگی به طناب متصل به دیوار محکم کرده تماشا کنم. من دلم برای این صحنه، برای این کیفیت تنگ شده و این چیزی‌ست که دیگر توی زندگی‌ام اتفاق نخواهد افتاد.


عکس چندماهگی‌ات، محصور در قابی کوچک جلوی یکی از قفسه‌های کتابخانه‌ی کوچکمان خودنمایی می‌کند. هر روز چند ثانیه‌ای به عکس خیره می‌شوم و از دوست داشتنش، از دوست داشتنت قلبم لبریز می‌شود. هم‌زمان از فکر کردن به روزهایی که در زندگی هم نبوده‌ایم  نازک می‌شوم. می‌دانم عجیب است اما دلم می‌خواست کنار تو و با تو تجربه می‌کردم همه‌ی اولین‌ها را. اولین‌ها یگانه‌اند. اولین‎‌بار که باران را می‌بینی. اولین‌بار که می‌روی پشت پنجره و می‌بینی زمین یک‌دست سفیدپوش شده. اولین‌بار که طعم لواشک را می‌چشی و دهانت جمع و چشمانت تنگ می‌شود. اولین‌بار که بوی کاغذ کاهی را کشف می‌کنی و دلت می‌خواهد مدام نزدیک بینی‌ات نگهش داری. اولین‌بار که صورتت را می‌چسبانی به شیشه‌ی مغازه‌ی قنادی و شیرینی‌های رنگارنگ را تماشا می‌کنی. اولین‌بار که سوار تاب شده‌ای و می‌ترسی از این‌که آن‌قدر بالا برود که از آن‌طرف پرت‌ شوی به عقب. اولین‌بار که با الاکلنگ بازی می‌کنی و هول برت می‌دارد که نکند حالا که از تو سنگین‌تر است، تا ابد پایین بماند و تو را آن بالا نزدیک ابرها جا بگذارد. اولین‌بار که موها را دور مداد می‌پیچانی و از فر ریزش خوش‌خوشانت می‌شود. اولین‌بار که دست روی بدن ظریف جوجه ماشینی صورتی‌رنگ می‌کشی و می‌ترسی نکند زیر انگشت‌های کوچک تو استخوان‌های نازکش بشکند. اولین‌بار که تا صد بدون غلط می‌شماری. اولین‌بار که ساعت یک و پنج دقیقه را درست می‌خوانی. اولین‌بار که تصمیم می‌گیری به تقلید از مامان و بابا امضا داشته باشی و خط‌ها را درهم و برهم می‌کشی. اولین‌بار که چراغ اتاق را خاموش می‌کنی و می‌شماری که تا چند نمی‌ترسی و انگشت کم می‌آوری. اولین‌بار که بعد از چند ده بار کشیدن کبریت به جعبه، بالاخره روشنش می‌کنی و هراسان فوت می‌کنی. اولین‌بار که حجم لیوان آب را اندازه می‌گیری ببینی می‌توانی چقدرش را یک‌نفس بنوشی. اولین‌بار که درست حدس می‌زنی مژه روی کدام گونه‌ات افتاده و نفس راحتی از خیال برآورده شدن آرزویت می‌کشی. اولین‌بار که بدون کمک مامان شماره‌ی خانه‌ی مادربزرگ را می‌گیری و وقتی گوشی را برمی‌دارد دستپاچه می‌شوی. اولین‌بار که واسطه‌ی رساندن کرایه‌ی ماشین از بابا به راننده می‌شوی و مدام توی ذهنت بفرمایید» را تمرین می‌کنی. اولین‌بار که می‌فهمی دوستت از تو خوراکی‌اش را قایم کرده و دلش خواسته با آن دیگری که از تو قشنگ‌تر است شریک شود. دلم می‌خواست همه‌ی این‌ها را کنار تو تجربه می‌کردم میم عزیزم، وقتی خیلی خیلی کوچک بودیم.


خواهرک چند روز دیگر می‌رود. این یک جمله‌ی خبری ساده نیست. برای شناختن این جمله‌ها لازم است یک آدم دردکشیده‌ای، یک آدم ِ از فرودگاه امام کینه به دل گرفته‌ای، یک آدمِ رفتنِ پیوسته‌ دیده‌ای، همت کند و دستور زبان فارسی را از نو بنویسد و چیزی مثل جمله‌ی خبری آوارشونده بر قلب» یا جمله‌ی خبری شکننده» یا جمله‌ی خبریِ چون تیری در قلب فرو رونده» به آن اضافه کند. آن‌وقت من می‌توانم بیایم بنویسم خواهرک چند روز دیگر می‌رود و این یک جمله‌ی خبری چون تیری در قلب فرو رونده است» و خیالم، دست کم از پویایی زبان فارسی، راحت باشد. چون روزگاری شده که آدم دیگر خیالش از خیلی چیزها راحت نیست. از این‌که پاره‌های تنش را همیشه نزدیک خود داشته باشد مثلا و وسط همه‌ی شلوغی‌ها و تیرگی‌ها، دست‌کم با هفته‌ای یک‌بار دیدن و در آغوش گرفتنشان نوری به زندگی‌اش بتاباند. چون آدم خیالش از بودن والریا هم راحت نیست حتی، که اگر چه هفته‌ای یک‌بار یا حتی ماهی یک‌بار هم نمی‌شد که ببیندش، اما تصور این‌که در همان هوایی نفس می‌کشد که او، نمره‌ی خوش‌بختی‌اش را چند پله‌ای بالاتر می‌برد. اما یک‌مرتبه والریا توی تلگرام به آدم پیغام می‌دهد که ویزایش آمده و چند روز دیگر می‌رود. و این هم یک جمله‌ی خبری آوارشونده بر قلب است اگر ساختار زبان فارسی را خوب بشناسید. و اگر چه ویزای ت هنوز نیامده، اما آدم دیگر خیالش از این راحت نیست که چند ماه دیگر هم بتواند مثل همین روزها هر وقت دلش بکشد به ت پیغام بدهد که: ببینیم همو»، و چند دقیقه‌ی بعد برنامه‌ی صبحانه، ناهار، عصرانه، پیاده‌روی، خرید یا شامشان را ریخته باشند. چون چند ماه دیگر حتی روز و شبشان با هم یکی نیست. چون آدم دستور زبان فارسی را می‌شناسد. به مبحث صفت لیاقت مسلط است و می‌داند که ویزاها آمدنی‌اند و آدم‌ها رفتنی.


من از رمضان‌های زیادی خاطره دارم. از رمضان‌های کودکی و نوجوانی که نور ایمان هنوز قلبم را روشن نگه داشته بود گرفته تا رمضان آن سال سیاه که همان روز دومش پدربزرگم را از دست دادم و نور ایمان خاموش شد و سال‌های بعدترش که به بی‌اعتقادی و دنبال جای دنج گشتن برای خوردن ناهار گذشت. با این همه اگر قرار باشد روزی برای بچه‌ای که معلوم نیست داشته باشم یا نه، خاطره‌ای از رمضان تعریف کنم، قصه‌ی رمضان آن سالی را تعریف می‌کنم که ایمان و اعتقادی برایم نمانده بود اما تنها به این دلیل گرسنگی کشیدم که عاشقی یادم برود.


.به خدا که پرنده شدن بهترین اتفاقه. تو همین هفته‎های اخیر که درگیر تصمیم‎گیری برای کار بودم مومن‎تر شدم به‎ش. همکارم به‎م گفته بود به جای این‎که بشینی و صرفن به گزینه‎هات فکر کنی، بشین ببین پنج سال دیگه می‎خوای کجا باشی؟ ببین میم 98 چه شکلیه؟ به خدا که من نشستم و خیلی به‎ش فکر کردم و دیدم که بهترین حالت ممکن اینه که پنج سال دیگه پرنده شده باشم. بعد پرنده شدم و رفتم توی حیاط خونه‎ی مادربزرگم، همون‎جا که پدربزرگم نشسته بود روی پله‎‎ها و داشت شعر می‎خوند و موهای بچه رو می‎بافت. رفتم تو حیاط  مدرسه‎ای که بچه وسطش ایستاده بود و به خاطر نمره‎ی نوزده دیکته‏‎ش مث ابر باهار گریه می‎کرد. رفتم پشت پنجره‎ی اتاقک ته کتابخونه که بچه نشسته بود و شعر می‎خوند. رفتم نشستم رو سکوهای جلوی دانشکده، پیش بچه که رقص فواره‎های توی حوض رو تماشا می‎کرد. رفتم نشستم روی نرده‎های برج ملت، از پشت شیشه بچه رو تماشا کردم که ایستاده بود جلوی قفسه‏‎ی داستان جهان و دستش رو گذاشته بود روی "از غم بال درآوردن". رفتم میدون فاطمی و پابه‎پای بچه تا چارراه اومدم و آواز خوندم. 

چه شعره زندگی گاهی وقتا. مث وقتی که تو پرنده شدی و رفتی اون بالا با یه حال ساکت و آروم و عجیب و خوبی. مث وقتی که من، اگر چه هنوز پرنده نشدم، ولی گزارش از آسمون دارم. زیادی قشنگ نیست برای دنیا؟»
پ.ن. پنج سال گذشته و هنوز پرنده نشده‌ام.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

شناخت و درمان بیماری ها Academia جوشکاری فرهاد مدیر بلاگ اینجا همه چیز درهمه Photoshop Lands مدرسه شاد دانلود رایگان کتاب نقشه کشی سازه بلاگ آسمان پرستاره پرشیا جهان دانش